نوشته شده توسط : مصطفی

 سال 80 که تو مقطع پیش دانشگاهی تحصیل میکردم ، مدرسه امون یه مدیر داشت که از بخت خوبم هم محلیمون بود و سر همین موضوع رابطه خوبی با من داشت و حتی من رو با اسم کوچیک صدا میکرد.

این آقای مدیر در مورد وضعیت ظاهری از کمیته منشور اخلاقی سازمان لیگ سختگیرتر بود و سر این موضوع حساسیت خاصی داشت. و در مراسم صبحگاه همیشه ظوابط لازم جهت وضعیت ظاهری رو اعلام میکرد. 

مدیر مدرسه حساسیت زیادی به ریش پرفسوری داشت و شدیداٌ با کسی که دارای ریش پرفسوری بود برخورد میکرد و راحت از مدرسه بیرونش میکرد، تا زد و یه جشن عروسی دعوت بودیم، تصمیم گرفتم ریش پرفسوری درست کنم، گذاشتم و رفتم عروسی، شب رسیدیم خونه اونقدر خسته و کوفته بودم که حالی بر من نبود ، با توجه به حساسیت آقای مدیر به خودم گفتم فردا صبح زودتر بیدار میشم و ریش رو میزنم، که زد و خوابم گرفت و با همون وضعیت مدرسه رفتم، دزدکی و پابرچین پابرچین از جلوی دفترش که دقیقآٌ پهلوی کلاسمون بود رد شدم، عادتم نداشتم پشت نیمکت بشینم، چون سه نفره باید مینشستیم واسم مشکل بود ، یه صندلی از آمفی تئاتر برداشته بودم رو اون مینشستم که اومدم دیدم نبود، برگشتم برم آمفی تئاتر که یه مرتبه جلوم سبز شد و تا چشش به من افتاد بدون فوت وقت من رو از مدرسه انداخت بیرون و هر چی منت و خواهش و هم محلی بودن رو به رخ کشیدن بی اثر ، ناچار برگشتم خونه تا با یک توفیق اجباری یه روز از درس خوندن محروم بشم، اون موقع مدیرمون یه پسر بچه 10 ساله داشت ، الان با بیست سال سن و ریش پرفسوری مدل دار و موهای فشن و تیپ اسپورتی که میزنه هر بار میبینمش یاد اون روز میافتم.



:: بازدید از این مطلب : 309
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 27 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 

 
دل به تو دادم که دلدار تویی... در شب تارم وفادار تویی
از همه آفاق مستثنی شدی... ما که باشیم که سزاوار تویی

 



:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 یه روزی از یه خیابونی داشتم رد میشدم ، تو فکر کار و بار زندگی و این که چی کار کنم و کجا برم . تصمیم گرفتم برم اتوبوس سوار شم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. تو راه دیدم یک خانم با شخصیت که قدش مثل الف یار بالا، چشمانش سیاه و مانتو کوتاه ، هر کس که بر رخسارش بنگرد ز دل برآرد آه، گم کند مسیر ثواب و گناه، گیسوان به رنگ شراب ، ز تن برآرد عطر گلاب، ز لبش چه گویم که ندارم تاب،برده ز چشمانم خواب،مرده برون آرد ز دل تراب

بود، و هزاران حسن ظاهری دیگه، چنان مجذوب این جمال شدم که دامن ز دست دادم و تا ز جلوم رد شد نا خودآگاه سلامی بهر احترام نثارش کردم و از خود بی خود جلوش رد شدم که دیدم صداهایی مملو از فحش به گوشم میرسد:"خفه شو مرتیکه کثافت، لاشی ، عوضی، ...کش و ..." و من از اون ابهت در اومدم و به اون بهت وارد شدم و خیره بر لبانش که چون بهشت بود و کلامش چون دوزخ و چون خسته گشت ز فحاشی راه خود گرفت و در گوشه ای دنج از خیابان وایساد

من هم همینطوری بهت زده رفتم ایستگاه اتوبوس و رو نیمکت نشستم و نگاهی به اون افعی انداختم ، دیدم گوشه خیابون هنوز مونده و کلی ماشین چی شخصی و چی مسافرکش براش بوق میزنند و بعضیا هم جلوش نگه میداشتند، اکثرا محل نمیکرد و بعضی وقتا ایش و فیشش رو ار لباش میشد تشخیص داد تا بالاخره یه ماشین آخرین سیستم با سه تا پسر جوون خوش تیپ جلوش نگه داشتند، بعد از کمی بحث و چونه زدن سوار شد و رفت تا من به این نتیجه برسم که از دیدگاه یک زن ارزش مرد به ماشین اوست و من بی ماشین هم بی ارزش و از نظر یک مرد ارزش زن به زنانگی اوست.



:: بازدید از این مطلب : 376
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 22 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 نمیدونم رو پیشونی من حاتم طائی نوشته، عابر بانک نوشته ، ... نوشته،چی نوشته که هر مرتبه دارم تو یه مسیر میرم یه مرتبه یه نفر جلوم رو گرفته  و به هر بهونه ای ازم درخواست پول میکنه

یه بار یادمه دانشجو بودم ، یه کلاسم ساعت 6 بعد از ظهر شروع میشد، مسیر خونم هم جوری بود که از جلوی پارکینگ دانشگاهمون رد میشد، که در اصل نمایشگاه انواع و اقسام خودروهای لوکس در ایران بود، تو هر چی ماشین آخرین سیستم میخوایی باید بری پارکینگ دانشگاهمون ببینی، یه بار که کلاسم دیر شده بود و من هم خواستم میانبر بزنم زدم تو دل پارکینگ تا راهم کوتاه بشه و تا از پارکینگ زدم بیرون دیدم یه بنده خدایی داره هی صدا میزنه داداش داداش ببخشید یه لحظه کارت دارم، من هم برگشتم و گفتم جانم امرتون که گفت :آقا الان داشتم رد میشدم جیب من رو زدند حالا پول ندارم تا خونه برم یه لطفی کن و هزار تومان بهم بده تاکسی بگیرم برم خونمون فلان جا من هم دیدم اینطوریه و طرف هم که دیده از پارکینگ در اومدم و حتما بچه مایه دارم دست کردم تو جیبم و دو تا بلیط شرکت واحد در آوردم و گفتم حالا این رو بگیر بالاخره تا یه جایی میرسونتت و خودمم چون اهل پیاده روی بودم گفتم هر جا هم کم آوردی پیاده برو، که طرف کلی شاکی شد آقا من با این بلیطا چی کار کنم ، نه کر و شفا میده و نه کور رو نمیشه باید پول بدی که جوابش دادم شرمنده من پول همرام نیست و رفتم در حالی که خیلی دوست داشتم جیبش رو خالی کنم ببینم چقدر پول همراشه

یک بار هم شب عید بود، سریع ساک رو بستم راه افتادم تا برم خونه، رسیدم ترمینال ساعت تقریبا 11 شب بود که دیدم یه مردی داره صدام میکنه ، برگشتم گفت داداش بچه شمالی ، گفتم بله با  اجازتون ، بعد گفت گیلکی حالیت میشه، جواب دادم خب بچه اون منطقه ام ، بعد با زبان گیلکی زد زیر گریه که آقا من زنم بیمارستان خوابیده بی کارم پول ندارم دارو بخرم کمک میخوام، من هم که شوق رفتن به ولایت رو داشتم و سریع میخواستم برم گفتم شرمنده پول همراهم نیست و سریع گذاشتم رفتم ، یه چند قدم که رد شدم برگشتم دو باره مردک رو نگاه کردم دیدم یه دستش رو گذاشته رو کمرش خیلی ریلکس وایساده داره سیگار میکشه، انگار نه انگار همون آدمی بود که چند دقیقه قبلش داشت گریه و زاری میکرد. این آدم که خیلی خیلی کارش زشت بود ، چون میخواست با توجه به بچه محل بودن احساس من رو بر انگیخته کنه

حالا اینا به کنار ، مسابقه پگاه با ملوان بود تو انزلی ، پگاه بازی رو سه بر صفر باخته بود ، این نتیجه و شادی و خوشحالی انزلی چیا خیلی برام گرون تموم شده بود و کلی ناراحت بودم تا یه روز داشتم از هفت تیر تهران رد میشدم که دیدم یه گدایی کنار نشسته و یه نوشته هایی جلو روشه، وایسادم نگاه کردم چی نوشته ، دیدم با ماژیک نوشته اهل رشتم و تازه از زندان آزاد شدم و مریضم و نه پول درمان دارم و نه پول برگشت به رشت، از اونجایی که مطمئن بودم این بابا رشتی نبود و از رشتیا مایه گذاشته بود و کلی هم از اینم اهل رشتم نوشتن حالم بد شده بود و لج انزلی چیا رو داشتم ، آخر سر طاقت نیاوردم و دست کردم تو کیفم و یه خودکار برداشتم و اون رشتش رو خط زدم و نوشتم انزلی، هر چند چون با ماژیک نوشته بود زیاد نمیشد تغییرش داد. الان بر میگردم به اون 6-7 سال قبل و کاری که کردم نگاه میکنم به خودم میگم که حرکتم اشتباه بود ولی چه کنم از آدمایی که قدرت کار کردن دارند ، ولی جوانی و انرژیشون رو صرف کندن از این و اون میکنند بدم میاد.

فقیر بودن و از دسترنج خود ،خوردن ،خیلی از جیب دیگران بالا رفتن بهتره

 



:: بازدید از این مطلب : 239
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 19 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

نمیدونم شما به شانس اعتقاد دارید یا نه ، من به خوش شانسی و بدشانسی اعتقاد دارم ولی در مسایل جزئی زندگی نه در کل زندگی و مسیر اون، ولی میخوام یکی از بدشانسی های زندگیم رو براتون تعریف کنم.

من موقعی که بچه بودم برعکس بچه کوچیکای دیگه که همیشه لحظه شماری میکردند روز تولدشون بشه براشون جشن بگیرند از همون موقع تا پارسال اصلا برام مهم نبود جشن بگیرم  یا نگیرم و معمولا پدر مادر من هم میدیند تو باغ نیستم از این موضوع خیلی راحت میگذشتند تا این که دو سال پیش تصمیم گرفتم واسه خودم در آغاز بیست و ششمین سال زندگی جشن تولد بگیرم.رفتم قنادی کیک خریدم و فشفشه برای خواهر زاده -برادر زاده هام و میوه و به مادرم سپردم شام درست کنه و کلی منت و خواهش برادر و خواهرام که آقا امشب بیایید، به زور و زحمت همه رو راضی کردم که بیاند، (نه واسه هدیه تولد، به خدا اگه مثلا نقشه میکشیدم که هدیه ای چیزی بگیرم) به جزء یکی از خواهرام که مهمونی با دوستای دوره دانشگاه خودش خونه یکی از اونا دعوت بود، اون هم با هزار ترفند و منت و خواهش از اون مجلس دوستانه بیرون کشیدیم و همه خونه ما جمع شدند، آقا دیگه بساط شام خوردن و بازی کردن با خواهرزاده هام و برادر زادم گرم بود که یه مرتبه این خواهرم داد زد وای دستبندم، وای گم شد، حالا هی کیف رو بگرد هی ماشین و هی خونه و کل زمین و زمان رو جستجو کردن که این دستبنده چی شده و اون طرف شوهرش دعواش میکرد که چرا حواست پرته و اینا ، پا شدیم رفتیم خونه دوستش، حالا خواهرم رفته بالا اونجا میگرده و ما هم جلوی در خونه اش رو جستجو کن دیگه آب شد و رفت زیر زمین تا به نیت کوفت شدن اولین سالگرد تولدم ده روز بعد تو خونه همون دوستش دستبند پیدا شد

گذشت تا سال قبل ، غصه تولد پارسالش همیشه تو دلم مونده بود با خودم عهد کردم تا دوباره واسه خودم جشن تولد بگیرم تا بالاخره یه شب خوش رو تجربه کنم. دو باره شروع کردم به خرید و دعوت از برادر خواهرا و غیره ، مادر من هم این بار تدارک آش رشته دید، این همه دور هم جمع شدیم و هر کی از در داخل می اومد خاطره سال قبل و اون دستبنده رو یاد آوری میکرد. سفره پهن شد و بچه ها پیش مادراشون مشغول غذا خوردن، داداش من غذاش رو رو ریخت دید کشک نداره، تا از سفره بلند شد تا بره آشپزخونه، پاش رفت داخل لیوانی که یکی از این بچه ها بعد از آب خوردن بغل سفره انداخته بودند، یه لحظه تعادلش بهم خورد و پاش داخل لیوان پیچید و به همون راحتی انگشت شستش شکست، تا این بار کار ما به بیمارستان و گچکاری کشیده بشه و من به این نتیجه برسم که اقا جشن تولد به ما نیومده

میترسم سال بعد یه جشن دیگه بگیرم زلزله ایريا، آتش سوزی ای چیزی پیش بیاد

ولی نه ، هر دو سال پیشامد بود که رخ داد و سال دیگه هیچ اتفاقی نمیافته و من یه شب خاطره انگیز خواهم داشت.



:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 11 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

سال اول دانشگاه که بودم، گروه درسی ام به من 12 واحد بیشتر نداد، من هم مجبور شدم همون 12 واحد رو بگیرم، ترم اول بودم چاره دیگه ای نداشتم، بعد که به برنامه کلاسام نگاه کردم دیدم فقط یکشنبه ها و چهارشنبه ها کلاس دارم ، درسام هم یا عمومی بودش یا ریاضی پیش، اون موقع عقلمم نمیرسید که یه کلاس زبانی آموزشگاه رانندگی ای چیزی برم وقتم رو پر کنم، گفتم نه باید خود کفا بشم پول در بیارم، واسه همین تصمیم گرفتم برم پیش یه بنده خدایی کار کنم.

طرف هم قبول کرد در ازاء ماهی 30 تومن به جزء یکشنبه ها و چهارشنبه ها  واسه اش کار نیمه وقت کنم.

حالا اینا به کنار نمیخوام خاطره نگاری کنم، فقط میخوام بگم این بنده خدا آدم حسابرسی بود و تو دفتر دستچکش حساب یه ریال دو ریال هم داشت، البته بماند خودش اینجوری فکر میکرد و واقعیت امر از این خبرا  نبود چون بر خلاف ادعایی که داشت خیلی راحت عین آب خوردن میشد دورش زد و به عبارتی سرش رو گول مانولد.

یه روز تو این حساب کتاباش متوجه شد یکی از مشتریاشه نزدیکه 4-5 ماهه ، 12 تومان ناقابل که به پول سال 82 تو بازار ارزنی هم ارزش نداشت بدهکاره بهش

آقا این آدم من رو یه لنگه یه پا نگه داشت که بدو برو دفترش همون جا میمونی تا پول رو ازش نگیری برنمیگردی و من هم رفتم و با حالتی جو گیر مثل شرخرا اونجا وایسادم بهش گفتم فلانی من رو فرستاده و پولش رو میخواد، طرف گفت خواب بدهی ام چقدره گفتم 12 تومان ، اون بنده خدا هم نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و بدون این که دفتر دستچکش رو حتی نگاهی بندازه که شاید کم و زیاد باشه 12 تومن به من داد و گفت به سلامت

من هم که فکر میکردم چی کار بزرگی رو انجام دادم مثل فاتحان جنگ های قرون وسطایی پیش خان والا رفتم و سینه سپر کردم و گفتم بفرما رییس پولت رو زنده کردم. اون هم بدون اینکه چیزی بگه پول رو فوری ازم گرفت و گذاشت تو جیبش و گفت برو واسم چایی بیار

بعد از اون روز طرف بدهکار هیچ وقت باهاش کار نکرد و کاراش رو پیش یه نفر دیگه میبرد چون تو هر صنفی دست زیاده و اگه با مشتری مدارا نکنی یه نفر دیگه اون رو تو هوا قاپیده، الان مردم میلیون میلیون با هم حساب دارند و برنده تو بازار آدمای خوش معامله اند، من که از آدمای کلاه بردار جنس قالب کن یک بار معماله حالم بهم میخوره



:: بازدید از این مطلب : 225
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 شهريور 1390 | نظرات ()