نوشته شده توسط : مصطفی

مقاله دکتر مهران در خصوص رنکینگ خواهر زاده های آقای ح الف

مسئولیت این مطالب بر عهده شخص دکتر مهران بوده و این که وی از این تریبون به بیان این موضوعات پرداخت به خودش مربوط است.

ادامه مطلب مورد نظر رمز دارد.
لطفا رمز عبور مربوط به مطلب را وارد کرده ، دکمه تایید را کلیک کنید.
برای دریافت رمز با مصطفی تماس بگیرید.


:: بازدید از این مطلب : 404
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : جمعه 9 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی
مردی بود بسیار بسیار عاقل ، جا افتاده و دنیا دیده ، در شناخت آدم ها و شخصیت و طرز فکرشان زبر دست بود و در هر حوزه از اقتصاد که وارد میشد موفق بود. در کل شم اقتصادیه بالایی داشت. هوش و درایتش بالا و سخنوری زبردست بود. مو را از ماست بیرون میکشید. کاری و خانواده دوست بود جزء سعادت اهل منزل هدفی در سر نداشت. شعارش این((آدم در زندگی باید کار بکنه)) و کار را بر عبادت ارجحیت میداد به طوری که با نقض سخن شهید رجایی میگفت((به کار نگویید نماز دارم ، به نماز بگویید کار دارم)) انسانی تیز بین بود و طاقت هیچ بی نظمی ای را نداشت و اشکالات دیگران را بدون تعارف هر چند به قیمت ناراحتی وی بیان میکرد. چنین شکوه و منزلتی از وی سبب شد دوستان دکتر صدایش کنند و با آنکه دیپلمه بود دارای ارزش اجتماعیه بالایی باشد. فقط نمیدانم چرا روزی که برادرزاده 8 ساله اش درحوض نیم متری با کله شیرجه زد به این عقل مبارک نرسید که آن حوض برای بچه هاست و اگر خودت شیرجه بزنی با کله به ته حوض میخوری و چنان شد که نباید میشد. .......................................................................................................................................................... نتیجه اخلاقی: نابغه بودن خوب نیست.

:: بازدید از این مطلب : 418
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : پنج شنبه 1 تير 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی
زمانی که چاپخونه برای یه بابایی کار میکردم ، فردی با موهای طلایی که از سهام دارای چاپخونه بود به عنوان سرکارگر اونجا بودش ، همیشه بهم میگفت که باید کمرت پایین باشه و کار کنی، تا سرم رو بالا می آوردم فوری میگفت :( آها کمر پایین ، اهان یا علی...) این فرد با برادرم هم رفاقت داشت. روزی برادرم یه سر اونجا اومد و دید که دارم خم میشم و وسیله ای رو جا به جا میکنم ، بهم ایراد گرفت که این طرز کار درست نیست و آخرش میشه دیسک کمر ، داشت نحوه درست بلند کردن رو بهم یاد میداد که ناگهان اوستا پرید وسط و گفت : ( من همش بهش میگم که با احتیاط کار بکن ، بهش میگم که اینجوری خم نشه ، آهان آهان... ) ................................................................................................................................................ و اینجا بود که فکر کردم کوزتم

:: بازدید از این مطلب : 293
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 27 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

متوجه شدید سریال ها و فیلمهای ایرانیه تلویزیون تمام شخصیت های مثبت دارای اسم معصومند و آدمای اکثرا پلید و خبیث هم اسم ایرانی دارند. حالا بماند که سریالای ایرانی اکثر تفسیری از سوره حمد هستند. آدما به سه دسته اصلی تقسیم میشند.

1. انعمت علیهم که آدم خوبا با اسم معصوم و پرهیزکار و پاکدامن و آخر فیلم رستگار میشند.

2.مغضوب علیهم که آدم بدای داستان و پست فطرت و خبیث و آخر فیلم هلاک میشند.

3. ضالین که تحت تاثیر آدم بدای داستان قرار دارند و سر اخر بوسیله گروه اول به راه راست هدایت میشند.

ولی اگه در واقعیت جامعه نگاه کنیم متوجه میشیم هر آدمی با هر اسمی  ، هر شخصیتی میتونه داشته باشه. برای مثال فامیلی دارم که دو تا از اسامی ائمه رو داره ، پدرش هم اسم امام داره و مادرش هم اسم معصوم رو یدک میکشه ، حالا این شخص تنها فرقی که با آدم بدای تلویزیون داره اینه که تا حالا کسی رو نکشته

هر آدمی حق داره اسم نیک داشته باشه ولی داشتن اسم خوب دلیل خوب بودن نیست.



:: بازدید از این مطلب : 204
|
امتیاز مطلب : 9
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 7 خرداد 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

دو سال پیش با یه دختر دوست شده بودم، از اون ناز نازیا بود که همش باید عزیزم بگی و قربونت برم و خانمی جونم و این جور چیزا

مدام باید در دسترسش باشی و براش سک سک کنی که دم دستی

اسمش هم با <ز> شروع میشد. یه بار اومدم شمارش رو بگیرم گوشی رو برداشت گفتم سلام عزیزم خوبی؟

گفت سلام بفرمایید ، من هم شروع به قربون صدقه رفتن کردم و اون میگفت ، چی میگی شما ، شما ، با کی کار دارین ، گفتم ناقلا نشناختی ؟ مصطفی هستم دیگه ، گفت مصطفی تو ایی و بعد با نگرانی پرسید با دختر من کار داری؟ من هم تا اسم دختر دایی ام رو از زبان زندایی ام شنیدم یه نگاه کردم به گوشی ام دیدم من گیج خنگ جای این که شماره طرف رو که با <ز> شروع میشه بگیرم  رفتم شماره زندایی رو گرفتم و با این سوتی مثل بز اخوش تا یک ساعت به یه گوشه زل زدم ، اون هم با تعجب

آبرو ریزی از این بد تر نمیشد



:: بازدید از این مطلب : 237
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : شنبه 2 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

لیگ قهرمانان اروپا سال 2000 بود. رئال دچار بحران نتیجه گیری شده بود. مدیران تیم تصمیم به اخراج سرمربی وقت گرفتند. اولش قرار بود دل بوسکه که مربی تیم آماتورابود موقتا تیم رو اداره کنه ، ولی اونقدر خوب نتیجه گرفت که تا چند فصل سرمربی تیم باقی موند. حضور دل بوسکه با باری غیرتمندانه فوتبالیستایی نظیر رائول، کارمبو، هیرو ،  مورینتس ، مک مانمان و از همه مهم تر کاسیاس با حذف قدرتهایی مثل بایرن مونیخ و منچستر قهرمان اروپا شد. از اون موقع شد که در بین تیمای اروپایی طرفدار رئال شدم.

اما بارسلونا که چند فصله قدرمندترین تیم اروپایه و بازیای قشنگ و شناوری انجام میده ، و باعث شده طرفدار حاضری خور زیادی تو این 3-4 سال پیدا کنه ،همین تیم با این که قویه ولی شکست ناپذیر نیست ، هر جا هم کم میاره بالاخره لطف داورا شامل حالش میشه ، نگاه کنید به نتایج همین چند هفته اخیرش ، اکثر برداش با پنالتیایی بود که داورا بهش هدیه میدادند و این پنالتیا باعث شده که فاصله بارسا با رئال تا اندازه زیادی کم بشه ، در کل فوتبالیستای بارسلونا هنرمندای قابلی هستند ، حرکات موزون و نمایش های خنده دار دانی آلوز در نیمه نهایی فصل قبل هیچ وقت از اذهان فوتبال دوستا پاک نمیشه و دست رحمت داوران یوفا و اسپانیا هم که همیشه بر سر این تیم هست. 

حالا همه این ها به کنار ، اس ام اس دوست بارسایی ام پس از مسابقه با چلسی به کنار:((باور نداره قلبم، آه مگه میشه ، چه جوری یه تیم باید شانس بیاره!))*

و اما آقای گواردیولا فکر میکنه که خیلی کارش درسته با این بازیکنا و تشکیلات موفق ترین مربیه ، کسی نیست بهش بگه آقا اگه هنر داری بیا صبای قم رو از گواردیولای وطنی بگیر عمرا اگه تونستی نهمش کنی ، چی برسه مثل الان که چهارمه

در کل اگه داور اجازه بده ، رئال رو بیخودی 10 نفره نکنه ، پنالتیه ناحق هدیه نده ، حتی اگه رئال هم ببازه من ناراحت نمیشم ، چون اون موقع هست که میگم حق به حق دار رسید.

به امید شکستن حباب بارسا در مسابقه امشب


* پس از خوندن این اس ام اس آقا هادی تا 1 ساعت به یه گوشه زل زد ، اونم با تعجب

 



:: بازدید از این مطلب : 230
|
امتیاز مطلب : 4
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : جمعه 1 ارديبهشت 1391 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

ز دل نه ز ديده بايد فرياد...كه همچو دل نتواند گريستن...
ز غم نه ز غمخوارم شكايت...كه غم غمخوار شد و غمخوار گسستن...
برفتي و مرا با غم نشاندي...به پاي تو بگو تا كي نشستن...
نمانده طاقتي ، صبري ، قراري...هنري نيست چنين دل را شكستن



:: بازدید از این مطلب : 209
|
امتیاز مطلب : 13
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : یک شنبه 3 مهر 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 سال 80 که تو مقطع پیش دانشگاهی تحصیل میکردم ، مدرسه امون یه مدیر داشت که از بخت خوبم هم محلیمون بود و سر همین موضوع رابطه خوبی با من داشت و حتی من رو با اسم کوچیک صدا میکرد.

این آقای مدیر در مورد وضعیت ظاهری از کمیته منشور اخلاقی سازمان لیگ سختگیرتر بود و سر این موضوع حساسیت خاصی داشت. و در مراسم صبحگاه همیشه ظوابط لازم جهت وضعیت ظاهری رو اعلام میکرد. 

مدیر مدرسه حساسیت زیادی به ریش پرفسوری داشت و شدیداٌ با کسی که دارای ریش پرفسوری بود برخورد میکرد و راحت از مدرسه بیرونش میکرد، تا زد و یه جشن عروسی دعوت بودیم، تصمیم گرفتم ریش پرفسوری درست کنم، گذاشتم و رفتم عروسی، شب رسیدیم خونه اونقدر خسته و کوفته بودم که حالی بر من نبود ، با توجه به حساسیت آقای مدیر به خودم گفتم فردا صبح زودتر بیدار میشم و ریش رو میزنم، که زد و خوابم گرفت و با همون وضعیت مدرسه رفتم، دزدکی و پابرچین پابرچین از جلوی دفترش که دقیقآٌ پهلوی کلاسمون بود رد شدم، عادتم نداشتم پشت نیمکت بشینم، چون سه نفره باید مینشستیم واسم مشکل بود ، یه صندلی از آمفی تئاتر برداشته بودم رو اون مینشستم که اومدم دیدم نبود، برگشتم برم آمفی تئاتر که یه مرتبه جلوم سبز شد و تا چشش به من افتاد بدون فوت وقت من رو از مدرسه انداخت بیرون و هر چی منت و خواهش و هم محلی بودن رو به رخ کشیدن بی اثر ، ناچار برگشتم خونه تا با یک توفیق اجباری یه روز از درس خوندن محروم بشم، اون موقع مدیرمون یه پسر بچه 10 ساله داشت ، الان با بیست سال سن و ریش پرفسوری مدل دار و موهای فشن و تیپ اسپورتی که میزنه هر بار میبینمش یاد اون روز میافتم.



:: بازدید از این مطلب : 310
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : یک شنبه 27 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 

 
دل به تو دادم که دلدار تویی... در شب تارم وفادار تویی
از همه آفاق مستثنی شدی... ما که باشیم که سزاوار تویی

 



:: بازدید از این مطلب : 201
|
امتیاز مطلب : 16
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : چهار شنبه 23 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 یه روزی از یه خیابونی داشتم رد میشدم ، تو فکر کار و بار زندگی و این که چی کار کنم و کجا برم . تصمیم گرفتم برم اتوبوس سوار شم و به سمت ایستگاه اتوبوس رفتم. تو راه دیدم یک خانم با شخصیت که قدش مثل الف یار بالا، چشمانش سیاه و مانتو کوتاه ، هر کس که بر رخسارش بنگرد ز دل برآرد آه، گم کند مسیر ثواب و گناه، گیسوان به رنگ شراب ، ز تن برآرد عطر گلاب، ز لبش چه گویم که ندارم تاب،برده ز چشمانم خواب،مرده برون آرد ز دل تراب

بود، و هزاران حسن ظاهری دیگه، چنان مجذوب این جمال شدم که دامن ز دست دادم و تا ز جلوم رد شد نا خودآگاه سلامی بهر احترام نثارش کردم و از خود بی خود جلوش رد شدم که دیدم صداهایی مملو از فحش به گوشم میرسد:"خفه شو مرتیکه کثافت، لاشی ، عوضی، ...کش و ..." و من از اون ابهت در اومدم و به اون بهت وارد شدم و خیره بر لبانش که چون بهشت بود و کلامش چون دوزخ و چون خسته گشت ز فحاشی راه خود گرفت و در گوشه ای دنج از خیابان وایساد

من هم همینطوری بهت زده رفتم ایستگاه اتوبوس و رو نیمکت نشستم و نگاهی به اون افعی انداختم ، دیدم گوشه خیابون هنوز مونده و کلی ماشین چی شخصی و چی مسافرکش براش بوق میزنند و بعضیا هم جلوش نگه میداشتند، اکثرا محل نمیکرد و بعضی وقتا ایش و فیشش رو ار لباش میشد تشخیص داد تا بالاخره یه ماشین آخرین سیستم با سه تا پسر جوون خوش تیپ جلوش نگه داشتند، بعد از کمی بحث و چونه زدن سوار شد و رفت تا من به این نتیجه برسم که از دیدگاه یک زن ارزش مرد به ماشین اوست و من بی ماشین هم بی ارزش و از نظر یک مرد ارزش زن به زنانگی اوست.



:: بازدید از این مطلب : 377
|
امتیاز مطلب : 23
|
تعداد امتیازدهندگان : 5
|
مجموع امتیاز : 5
تاریخ انتشار : سه شنبه 22 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

 نمیدونم رو پیشونی من حاتم طائی نوشته، عابر بانک نوشته ، ... نوشته،چی نوشته که هر مرتبه دارم تو یه مسیر میرم یه مرتبه یه نفر جلوم رو گرفته  و به هر بهونه ای ازم درخواست پول میکنه

یه بار یادمه دانشجو بودم ، یه کلاسم ساعت 6 بعد از ظهر شروع میشد، مسیر خونم هم جوری بود که از جلوی پارکینگ دانشگاهمون رد میشد، که در اصل نمایشگاه انواع و اقسام خودروهای لوکس در ایران بود، تو هر چی ماشین آخرین سیستم میخوایی باید بری پارکینگ دانشگاهمون ببینی، یه بار که کلاسم دیر شده بود و من هم خواستم میانبر بزنم زدم تو دل پارکینگ تا راهم کوتاه بشه و تا از پارکینگ زدم بیرون دیدم یه بنده خدایی داره هی صدا میزنه داداش داداش ببخشید یه لحظه کارت دارم، من هم برگشتم و گفتم جانم امرتون که گفت :آقا الان داشتم رد میشدم جیب من رو زدند حالا پول ندارم تا خونه برم یه لطفی کن و هزار تومان بهم بده تاکسی بگیرم برم خونمون فلان جا من هم دیدم اینطوریه و طرف هم که دیده از پارکینگ در اومدم و حتما بچه مایه دارم دست کردم تو جیبم و دو تا بلیط شرکت واحد در آوردم و گفتم حالا این رو بگیر بالاخره تا یه جایی میرسونتت و خودمم چون اهل پیاده روی بودم گفتم هر جا هم کم آوردی پیاده برو، که طرف کلی شاکی شد آقا من با این بلیطا چی کار کنم ، نه کر و شفا میده و نه کور رو نمیشه باید پول بدی که جوابش دادم شرمنده من پول همرام نیست و رفتم در حالی که خیلی دوست داشتم جیبش رو خالی کنم ببینم چقدر پول همراشه

یک بار هم شب عید بود، سریع ساک رو بستم راه افتادم تا برم خونه، رسیدم ترمینال ساعت تقریبا 11 شب بود که دیدم یه مردی داره صدام میکنه ، برگشتم گفت داداش بچه شمالی ، گفتم بله با  اجازتون ، بعد گفت گیلکی حالیت میشه، جواب دادم خب بچه اون منطقه ام ، بعد با زبان گیلکی زد زیر گریه که آقا من زنم بیمارستان خوابیده بی کارم پول ندارم دارو بخرم کمک میخوام، من هم که شوق رفتن به ولایت رو داشتم و سریع میخواستم برم گفتم شرمنده پول همراهم نیست و سریع گذاشتم رفتم ، یه چند قدم که رد شدم برگشتم دو باره مردک رو نگاه کردم دیدم یه دستش رو گذاشته رو کمرش خیلی ریلکس وایساده داره سیگار میکشه، انگار نه انگار همون آدمی بود که چند دقیقه قبلش داشت گریه و زاری میکرد. این آدم که خیلی خیلی کارش زشت بود ، چون میخواست با توجه به بچه محل بودن احساس من رو بر انگیخته کنه

حالا اینا به کنار ، مسابقه پگاه با ملوان بود تو انزلی ، پگاه بازی رو سه بر صفر باخته بود ، این نتیجه و شادی و خوشحالی انزلی چیا خیلی برام گرون تموم شده بود و کلی ناراحت بودم تا یه روز داشتم از هفت تیر تهران رد میشدم که دیدم یه گدایی کنار نشسته و یه نوشته هایی جلو روشه، وایسادم نگاه کردم چی نوشته ، دیدم با ماژیک نوشته اهل رشتم و تازه از زندان آزاد شدم و مریضم و نه پول درمان دارم و نه پول برگشت به رشت، از اونجایی که مطمئن بودم این بابا رشتی نبود و از رشتیا مایه گذاشته بود و کلی هم از اینم اهل رشتم نوشتن حالم بد شده بود و لج انزلی چیا رو داشتم ، آخر سر طاقت نیاوردم و دست کردم تو کیفم و یه خودکار برداشتم و اون رشتش رو خط زدم و نوشتم انزلی، هر چند چون با ماژیک نوشته بود زیاد نمیشد تغییرش داد. الان بر میگردم به اون 6-7 سال قبل و کاری که کردم نگاه میکنم به خودم میگم که حرکتم اشتباه بود ولی چه کنم از آدمایی که قدرت کار کردن دارند ، ولی جوانی و انرژیشون رو صرف کندن از این و اون میکنند بدم میاد.

فقیر بودن و از دسترنج خود ،خوردن ،خیلی از جیب دیگران بالا رفتن بهتره

 



:: بازدید از این مطلب : 240
|
امتیاز مطلب : 14
|
تعداد امتیازدهندگان : 4
|
مجموع امتیاز : 4
تاریخ انتشار : شنبه 19 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

نمیدونم شما به شانس اعتقاد دارید یا نه ، من به خوش شانسی و بدشانسی اعتقاد دارم ولی در مسایل جزئی زندگی نه در کل زندگی و مسیر اون، ولی میخوام یکی از بدشانسی های زندگیم رو براتون تعریف کنم.

من موقعی که بچه بودم برعکس بچه کوچیکای دیگه که همیشه لحظه شماری میکردند روز تولدشون بشه براشون جشن بگیرند از همون موقع تا پارسال اصلا برام مهم نبود جشن بگیرم  یا نگیرم و معمولا پدر مادر من هم میدیند تو باغ نیستم از این موضوع خیلی راحت میگذشتند تا این که دو سال پیش تصمیم گرفتم واسه خودم در آغاز بیست و ششمین سال زندگی جشن تولد بگیرم.رفتم قنادی کیک خریدم و فشفشه برای خواهر زاده -برادر زاده هام و میوه و به مادرم سپردم شام درست کنه و کلی منت و خواهش برادر و خواهرام که آقا امشب بیایید، به زور و زحمت همه رو راضی کردم که بیاند، (نه واسه هدیه تولد، به خدا اگه مثلا نقشه میکشیدم که هدیه ای چیزی بگیرم) به جزء یکی از خواهرام که مهمونی با دوستای دوره دانشگاه خودش خونه یکی از اونا دعوت بود، اون هم با هزار ترفند و منت و خواهش از اون مجلس دوستانه بیرون کشیدیم و همه خونه ما جمع شدند، آقا دیگه بساط شام خوردن و بازی کردن با خواهرزاده هام و برادر زادم گرم بود که یه مرتبه این خواهرم داد زد وای دستبندم، وای گم شد، حالا هی کیف رو بگرد هی ماشین و هی خونه و کل زمین و زمان رو جستجو کردن که این دستبنده چی شده و اون طرف شوهرش دعواش میکرد که چرا حواست پرته و اینا ، پا شدیم رفتیم خونه دوستش، حالا خواهرم رفته بالا اونجا میگرده و ما هم جلوی در خونه اش رو جستجو کن دیگه آب شد و رفت زیر زمین تا به نیت کوفت شدن اولین سالگرد تولدم ده روز بعد تو خونه همون دوستش دستبند پیدا شد

گذشت تا سال قبل ، غصه تولد پارسالش همیشه تو دلم مونده بود با خودم عهد کردم تا دوباره واسه خودم جشن تولد بگیرم تا بالاخره یه شب خوش رو تجربه کنم. دو باره شروع کردم به خرید و دعوت از برادر خواهرا و غیره ، مادر من هم این بار تدارک آش رشته دید، این همه دور هم جمع شدیم و هر کی از در داخل می اومد خاطره سال قبل و اون دستبنده رو یاد آوری میکرد. سفره پهن شد و بچه ها پیش مادراشون مشغول غذا خوردن، داداش من غذاش رو رو ریخت دید کشک نداره، تا از سفره بلند شد تا بره آشپزخونه، پاش رفت داخل لیوانی که یکی از این بچه ها بعد از آب خوردن بغل سفره انداخته بودند، یه لحظه تعادلش بهم خورد و پاش داخل لیوان پیچید و به همون راحتی انگشت شستش شکست، تا این بار کار ما به بیمارستان و گچکاری کشیده بشه و من به این نتیجه برسم که اقا جشن تولد به ما نیومده

میترسم سال بعد یه جشن دیگه بگیرم زلزله ایريا، آتش سوزی ای چیزی پیش بیاد

ولی نه ، هر دو سال پیشامد بود که رخ داد و سال دیگه هیچ اتفاقی نمیافته و من یه شب خاطره انگیز خواهم داشت.



:: بازدید از این مطلب : 206
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : جمعه 11 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

سال اول دانشگاه که بودم، گروه درسی ام به من 12 واحد بیشتر نداد، من هم مجبور شدم همون 12 واحد رو بگیرم، ترم اول بودم چاره دیگه ای نداشتم، بعد که به برنامه کلاسام نگاه کردم دیدم فقط یکشنبه ها و چهارشنبه ها کلاس دارم ، درسام هم یا عمومی بودش یا ریاضی پیش، اون موقع عقلمم نمیرسید که یه کلاس زبانی آموزشگاه رانندگی ای چیزی برم وقتم رو پر کنم، گفتم نه باید خود کفا بشم پول در بیارم، واسه همین تصمیم گرفتم برم پیش یه بنده خدایی کار کنم.

طرف هم قبول کرد در ازاء ماهی 30 تومن به جزء یکشنبه ها و چهارشنبه ها  واسه اش کار نیمه وقت کنم.

حالا اینا به کنار نمیخوام خاطره نگاری کنم، فقط میخوام بگم این بنده خدا آدم حسابرسی بود و تو دفتر دستچکش حساب یه ریال دو ریال هم داشت، البته بماند خودش اینجوری فکر میکرد و واقعیت امر از این خبرا  نبود چون بر خلاف ادعایی که داشت خیلی راحت عین آب خوردن میشد دورش زد و به عبارتی سرش رو گول مانولد.

یه روز تو این حساب کتاباش متوجه شد یکی از مشتریاشه نزدیکه 4-5 ماهه ، 12 تومان ناقابل که به پول سال 82 تو بازار ارزنی هم ارزش نداشت بدهکاره بهش

آقا این آدم من رو یه لنگه یه پا نگه داشت که بدو برو دفترش همون جا میمونی تا پول رو ازش نگیری برنمیگردی و من هم رفتم و با حالتی جو گیر مثل شرخرا اونجا وایسادم بهش گفتم فلانی من رو فرستاده و پولش رو میخواد، طرف گفت خواب بدهی ام چقدره گفتم 12 تومان ، اون بنده خدا هم نگاهی به من انداخت و پوزخندی زد و بدون این که دفتر دستچکش رو حتی نگاهی بندازه که شاید کم و زیاد باشه 12 تومن به من داد و گفت به سلامت

من هم که فکر میکردم چی کار بزرگی رو انجام دادم مثل فاتحان جنگ های قرون وسطایی پیش خان والا رفتم و سینه سپر کردم و گفتم بفرما رییس پولت رو زنده کردم. اون هم بدون اینکه چیزی بگه پول رو فوری ازم گرفت و گذاشت تو جیبش و گفت برو واسم چایی بیار

بعد از اون روز طرف بدهکار هیچ وقت باهاش کار نکرد و کاراش رو پیش یه نفر دیگه میبرد چون تو هر صنفی دست زیاده و اگه با مشتری مدارا نکنی یه نفر دیگه اون رو تو هوا قاپیده، الان مردم میلیون میلیون با هم حساب دارند و برنده تو بازار آدمای خوش معامله اند، من که از آدمای کلاه بردار جنس قالب کن یک بار معماله حالم بهم میخوره



:: بازدید از این مطلب : 226
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : دو شنبه 7 شهريور 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

سلام دکتر چه خبر؟

سلام بر شما و خوانندگان این وبلاگ، مرسی سلامتی

از این که به ما این افتخار رو دادین تا از راهنمایی های شما استفاده کنیم واقعا ممنونم.

خواهش میکنم آبای،  منم همین جا از عیال بابت این که مجوز انجام این مصاحبه رو صادر کرد نهایت تشکر و سپاس رو دارم و همین جا از ته دل داد میزنم که عیال بی تو هرگز و با تو عمری

دکتر کجایی؟

زیر سایه...(این جا من بی ادبی کردم و صدای دکتر رو قطع کردم...)

آفرین دکتر، براوو آدم همیشه باید زیر سایه خدا باشه

خب البته این که درست ولی منظور من زیر سایه عیال بود...

 

 



:: بازدید از این مطلب : 362
|
امتیاز مطلب : 7
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی
تاریخ انتشار : دو شنبه 20 تير 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

به گزارش خبرنگار ما از بندر انزلی استرانگر مبادرت به برگزاری جشن تولد برای خود نمود...



:: بازدید از این مطلب : 452
|
امتیاز مطلب : 2
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : سه شنبه 3 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

استرانگر که به زمان امتحانات پایان ترم خود نزدیک میشود دچار استرس و دلهره شده

گفتنی است که وی همچون دکتر مهران عاشق ماشین سواری و کورس بازی است و به همین دلیل پدرش دیگر به او ماشین نمیدهد و مجبور است پیاده سوار از منزل تا دانشگاه طی مسیر کند.

پدرش به وی قول داده در صورتی که در پایان ترم نمرات خوبی بیاورد به وی ماشین میدهد و همین موضوع نگرانی وی را مضاعف نموده

چون که نمره نیاورد کورس بازی بی کورس بازی

یک ماه دیگر امتحانات شروع میشود و وی شدیدا نگران

برای کمک و راهنمایی استرانگر نظر بدهید.



:: برچسب‌ها: استرانگر , دکتر مهران , امتخانات , کورس بازی , ماشین , استرس , دلهره , نگران , کمک , راهنمایی , نمرات ,
:: بازدید از این مطلب : 468
|
امتیاز مطلب : 1
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : یک شنبه 1 خرداد 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

از هیچ پیش آمدی نمیترسم، چون دعای خیر پدر و مادر بدرقه راهم است.



:: برچسب‌ها: دعای خیر , پدر , مادر , بدرقه ,
:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : جمعه 23 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

آقای ح-الف در راستای بازگشت به شمال و سرمایه گذاری در سرزمین مادری( که کاری به جا و شایسته است.) با مشارکت دکتر مهران مبادرت به کرایه ملک جهت راه اندازی شرکتی جدید نمود. شما را به تماشای تصاویر این شرکت نو پا دعوت می نمایم.



:: بازدید از این مطلب : 517
|
امتیاز مطلب : 3
|
تعداد امتیازدهندگان : 2
|
مجموع امتیاز : 2
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

این تصاویر به وسله اکبر شکار شدند.



:: بازدید از این مطلب : 219
|
امتیاز مطلب : 10
|
تعداد امتیازدهندگان : 3
|
مجموع امتیاز : 3
تاریخ انتشار : سه شنبه 20 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

دوران دانشجویی یه هم اتاقی داشتم ، بچه خیلی خوبی بود. ایلامی بود. روزای خوبی را با هم سپری کردیم. یه روز دیدم 2 کیلو هویچ گرفته اومده خونه ، پرسیدم چی خبره؟ گفت چشمم ناراحته دکتر واسم عینک تجویز کرده چون خوشم نمیاد نمیزنم، الان هم هویچ گرفتم تا چشمم که درد میکنه خوب شه

همه هویچ ها رو خورد ولی افاقه نکرد که نکرد...



:: بازدید از این مطلب : 269
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : شنبه 10 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

جوابیه اشکان در مورد مطلب داستان زن صیغه ای:

اون موقع که ما تو هشتپر بودیم یه دوست داشتم که اسمش وهاب بود . با اون و دایی اش که تقریبا هم سن و سال من بود و چند تا دیگه از بچه ها تقریبا هر هفته میرفتیم ییلاق.

اوه اوه چه طبیعت بکر و زیبایی و چی هوای خوبی، درست موقعی که تو رشت اگه تو هر اتاقت یه اسپیلت روشن نباشه شب نمیتونی بخوابی اونجا باید بری زیر سه تا پتو تا سرما رو احساس نکنی

صدای زنگوله از گله های بز و گوسفند که تو همون حوالی مشغول چرا یا عبور بودند و سکوت مطلق اونجا رو میشکوندند آرامش عجیبی به جسم و روح آدم می بخشید.

اگه بری پای چشمه ای که از دل کوه میجوشه و پات رو داخل آب کنی تا ده نشمرده از فرط سرما پات رو میکشی بیرون، چی مزه ای داشت میوه و هندونه ای که تو اون آب مینداختیم تا خنک شه

و البته بخش مورد علاقه من ، درست کردن کباب و خوردنش ، اوه نمیدونید چی لذتی داره تو اون هوای خنک آتیش درست کنی و بشینی پاش و کباب باد بزنی و از طرف دیگه اگه اون چایی ای که روی همون آتیش دم میاد، بخوریش دیگه از هر چی چایی تو خونه نفرت پیدا میکنی

 اما آخرش چی شد، دایی وهاب ازدواج کرد و راهش خیلی سریع از ما جدا شد، حالا مگه میشه گیرش آورد، هر چی بهش میگفتیم آقا یه روز ولش کن بی خیال ، یه روز که هزار روز نمیشه،نه فقط جوابش یه چیز بود:(گرفتارم، کار دارم)  تا گذشت و من و وهاب هم ازدواج کردیم، تا فهمیدیم دایی وهاب چی میگه

حالا من از 5:30 صبح پا میشم میرم سر کار تا بر میگردم ساعت میشه 8 شب ، عین جنازه میشم، عیال بهم میگه پاشیم بریم ابن ور اون ور شب نشینی خودم میگم نه ، حالی بر من نیست ، اوه خسته ام خیلی خسته ام



:: برچسب‌ها: هشتپر , دایی , وهاب , ییلاق , بز , گوسفند , چایی , هندونه , میوه , کباب , عیال , آتیش , زنگله , سکوت مطلق , گله , ازدواج ,
:: بازدید از این مطلب : 247
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
تاریخ انتشار : سه شنبه 6 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی



:: بازدید از این مطلب : 654
|
امتیاز مطلب : 5
|
تعداد امتیازدهندگان : 1
|
مجموع امتیاز : 1
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()
نوشته شده توسط : مصطفی

عجب حکایتی داره این زد زد آبای ، تا دیروز که عیالش رشت بود مصطفی مردی؟ زنده ای؟ چی کار میکنی؟ نه سر زدنی نه زنگی نه اس ام اسی هیچ خبری ازش نبود که نبود؟ اس ام اس هم که بهش میدادم جوابی در کارش نبود، ما هم که دیدیم اینجوریه گفتیم بذاریم خوش باشه مسیرمون رو ازش جدا کردیم تا اگه چیزی شد نگند فلانی بودش

 

حالا یه هفته دو هفته چند ماه بی خبری از اشکان گذشت تا دیدم  مثل دوران عزویش آماج زنگ ها و اس ام اساش شروع شده ، که چی ؟ عیال از چهار شنبه تا دو شنبه هفته دیگه تهرانه و من تنها، حالا انتظارش چیه؟ تمام وعده های غذایی و ساعات خواب و بیداری باید پیش من باشی، من کارم انزلیه هر روز باید پاشی بیایی محل کارم پیش من
خب منم از 5 شنبه تا شنبه هرچی کار و زندگی بود ول کردم و در محضرش بودم ولی یکشنبه که کار ضروری داشتم نبودم پیشش کلی شاکی که منتظر اقدامات تلافی جویانه من باش ، انتقام ازت میگیرم، من رو قال گذاشتی
بهش میگم حرف حسابت چیه؟ تا وقتی که عیال هست هیچ خبری از ما نمیگیری ولی وقتی که نیست دست از این کله کچل بر نمیداری؟
بر میگرده میگه مصطفی تو مثل زن صیغه ای من میمونی عیال نباشه از نسیه درمیایی میشی نقد
 

 



:: برچسب‌ها: زن صیغه ای , عیال , انزلی , مصطفی , اشکان ,
:: بازدید از این مطلب : 10990
|
امتیاز مطلب : 32
|
تعداد امتیازدهندگان : 8
|
مجموع امتیاز : 8
تاریخ انتشار : دو شنبه 5 ارديبهشت 1390 | نظرات ()

صفحه قبل 1 2 3 صفحه بعد